ضیافت
زمان...
تو آن یگانه طلسمی
گرده افشان
بر رخوت آدمیان
بیآنکه پیر شوی
و نیک میدانی
که دشوار است زیستن
در بیشة شیران
آهوانه زیستن
چه دشوار است
گریختن
تمام عمر
بر گرد خاک
بر این گسترة سرگردانی
بیمأوا
زمان...
بیآن که پیر شوی
پیرم کردهای
پیرت شدهام
در گریز از چنگال شیران
در گسترة سرگردانی خاک
تمام عمر، بیمأوا
آه چه دشوار است زیستن
با تو
الهة امکان هستی
روح کون و مکان
زمان...
تاب تازیانهای دیگر نیست
بیفکن مرا
و بیش مرنجان!
آهوی نوشکفتة پیر
در غرقاب چگونگی و تحیر
طعمة ضیافت خونین شیران
و تو
آن یگانه طلسمی
گرده افشان
بیآنکه پیر شوی
بر رخوت آدمیان!
سلوک
آن ده دقیقة طولانی...
تبلور زایش بود
بسان اعجاز صدا
بسان اشراق عشق بود
آن ده دقیقة طولانی...
سیْر باران و آینه
استمرار مشایعت نور
و عبور
از بکارت افلاک بود
آن ده دقیقة طولانی...
حس ویرانگر تعلیق
پرواز روح...
حس تنفیذ مرگ
استحالة وقت بود.
آن ده دقیقة طولانی...
میعادگاه مفاوضت جان بود و تن
تن اما،
تنی دیگر
تنی خوشبخت بود!
آن ده دقیقة طولانی...
نه بلکه عشقِ عشق
بسی فراتر از آن
که عشقِ عشقِ عشق بود
آن ده دقیقة طولانی...
عزیمت
سرانجام
از این زندان
خواهم گریخت
از پنجرههای خیالیِ محصور
در هیبت دیوارهایی کاغذی
ندایی غمگنانه هرچند
به ناگاه
خیز برمیدارد از درون
با نهیبش
فرو برده در حنجرهای زخمی
رسالتش
بیداری رؤیاهای خوابزده
که تو را
ای راه پوی تنهایی
ز دشواریهای نهفته
در این سبیل سهمناک
خبر هست آیا؟
بی هیچ چشمانداز
که افقی روشن را رهنمون شود!
چیست ره توشهام؟
جز هراسی فراگیر
از عزیمتی بیفرجام.
دریغا
زین هراس هولناک
گریزندهام
به فتح آن سپهر آرمیده
بر سینة تفتة خاک
با سرود خدای گمشدهاش بر لب
بیآنکه در جام جان
شراب امیدی بریزد
از ژرفنای خاموشی درون
شرارهای شگرف شعله کشید
و بشارتی به گوش رسید
که سرانجام
از همین پنجرههای خیالی
از این زندان
خواهم گریخت.
ققنوس
رگبـار ناامنی گرفته سنگـرم را
ناباوری تسخیـر کرده بـاورم را
چندیست من، از بیم این آدم نماها
یک لحظه بر گردن نمی بینم سرم را
ای شمع بعد از آنهمه دلبستگی ها
افسوس بی رحمانه سوزاندی پَرم را
تو نور چشم دیگران گشتی ولی من-
تقسیم کردم با خیالت بسترم را
ققنوسم و در رشته کوه دردهایم
آتش زدم یک شب تمام پیکرم را
ای کاش میدیدی پس از طوفان عشقت
انداختـم در قعـر دریا لنگـرم را
اسفند ۸٧
قاصدک
منم، در آتش این التهاب، سرگردان
درون حاله ای از اضطراب، سرگردان
نه مقصدی نه پناهی نه راه معتبری
شبیه قاصدکی روی آب سرگردان
در انتظار تفأل همیشه می مانم-
چو فال گمشده ای در کتاب سرگردان
ببین حرارت صحرای چشم شاعر تو-
چگونه کرده مرا در سراب سرگردان
اگر زبان من از اجتناب گفت بدان-
دلم نمی شود از آن شراب سرگردان
هزار مشرق و مغرب پیاده باید رفت
به جستوجوی تو چون آفتاب سرگردان
بهمن ٨٧