وبلاگ شخصی مهسا مجدر (غزل لنگرودی)

وبلاگ شخصی مهسا مجدر (غزل لنگرودی)

غزل ها و اشعار سپید غزل لنگرودی
وبلاگ شخصی مهسا مجدر (غزل لنگرودی)

وبلاگ شخصی مهسا مجدر (غزل لنگرودی)

غزل ها و اشعار سپید غزل لنگرودی




هرگز
درنخواهم یافت
تو را 

که ایستاده ای

در فراسوی زمان


مجرد از تمام بودن ها

مرا دریاب...



ای کاش
به ساعت دروغ
مرا خلقتی بود
بسان آدمیان.



چه لذّتی دارد
نبرد زندگی
گاهِ پیروزی.



یک عمر

بی تو
به دنبال عشق...
یک عمر
بی من

به دنبال زندگی...!



امشب 
غزل گشته‌ام-
جایت، 
در شاه‌بیتِ من- 
خالیست! 



نگاه کن 
به بیرون از خودت،
چشمها- 
ترا دنبال می کنند؛ 
در دایره ای اما، 
قناعت می کنی 
به نیم دایره ای!





محبوب من


محبوب من

با من بگو آیا
یک‌بار دیگر می‌توانم
ابر باشم...؟ باد باشم...؟
می توانم عشق را آغوش گیرم؟
چون ذرّه‌ها آزاد باشم؟
با من بگو آیا
یک بار دیگر می توانم
رود باشم...؟ آب باشم...؟
شامگاهان در کنارت
دیوانه‌ای بی‌تاب باشم؟
محبوب من آیا
یک بار دیگر می‌توانم
با خلق لبخندی دوباره
با عشق
با آن درد دیرین
در زیر طاق بازوانت
همخواب باشم؟









قبله‌گاه


حکایت تو و دل داستان سنگ و سبوست
هرآنچه پیشکش از عشق می‌شود نیکوست

بگو که وسعت دریاست یا نجابت کوه؟
همین که با همه ی من همیشه رو در روست 

گناه من همه دیوانگی‌ست می‌دانم ـ
که از نگاه تعقّل همیشه حق با اوست

«تو همچو باد بهاری گره‌گشا می‌باش»
کلاف زندگی من اگرچه تو در توست

مرا به قصه ی باران شب چه عادت‌هاست
سحر رسید و نگاهم هنوز گرم وضوست

به قبله‌گاه وجود تو سجده خواهم برد
میان اینهمه دشمن تو باش تنها دوست.



محراب


دردا که در طبیعت این چشم خواب نیست
در جشن شب‌نشینی من رقص ناب نیست

جایی که بوی عشق مرا مست می‌کند ــ
حقّا که جای بهره‌وری از شراب نیست

می‌گویمش ز فاصله‌هایی که بین ماست
دیوانه‌دل به هیچ طریقی مجاب نیست

بشکن سکوت خویش که آیینة دلم ــ
شایستة شکستن از این اعتصاب نیست

با پانـزده بهــار نشستم به انتظــار
گفتند هرچه لحظه شمردی حساب نیست

محراب بازوان تو جــای اجابت است
آغوش باز کن که «غزل» مستجاب نیست.





مهاجر


چون پرنده ای مهاجر
بر فراز کوهستان وجودش
استراحتگاهی امن می جستم

تا

خستگی سالهای طولانی پرواز را

در جویبار احساسش

پر بشویم



گلگشت




آغوشت

راز راستین آینه ها

دستانت

شکوفه گان نرمین درخت سیب


و

عشق

با 

سرخترین آزرم

در

گلگشت صبحگاهی تنم

به بار می نشیند




دلتنگی


دلتنگم 

و دلتنگی من چیست 
جز نشستن و خیره بر دیوار سپید 
چشم به آینده ای آنچنان تیره دوختن 
که ترجمان جهانی ست 
ناشناخته تر 
غریب تر 
و ناهموارتر

از دنیایی که امروز پیرامون من است