مرا دغدغه این بود
که تبیین عشق را
چنان که سزاوار
از عهده برنیایم
و انوار مقصود را
در توافر اوهام خصم
صبورانه دربازم
ببارید
نیزه های جهل را
که بر قاف عشق مصلوب ام
نه
"مجنون دار"
و
خواستگاه تمدنم
الماس گندمین سینه ی معشوق
"که بر شیشه ی دلم
خراش می زد"
اکنون
تمام خشم من
تنها لبخند
به کدورت سپیدهایی است
که عشق را
با واژگانی کمر شکسته
در کشاکش مسلول پندارها
باژگونه محو خواهند کرد
و تمام دغدغه ام
خاستگاه تمدنم
الماس گندمین سینه ی معشوق...
بیست و نه آذر ٩۴
پ. ن.
با استعانت از اشعار استاد چگینی زاد و سرکار خانم نسترن خزایی