دست تو
دست تو
طاقچه ای ست
که من قرآن را از آن برمیگیرم
و غروبگاه
که درختان باغ
ردای ظلمت به سر میگیرند
همنوا
با نغمه ی حزن انگیز غوکان
بر پلکان خانه ی فراموش شده
در غبار خاطرات
صفحه های گم گشته ی تقدیر را
آیه آیه به گریه می نشینم.
سکوت
نمیدانم
جهان به خاموشی نشسته
یا آنکه خاموشی
جهان من است
پشت هر دری که میزنی
صاحبخانه
سکوت است!
کوچ
در آن سرزمین
که قوت کبوتران است
در گلوی کلاغان
حاشا
که انسان را
به ساعتی درنگ
امید نیست!
بیگانه
زخمی بزن
چنین بیگانهوار
ای سفیر نامهربانی
که تو بریدهای از من -
چه کس گفت
که چاقو
دستة خویش
نمی برد؟!