وبلاگ شخصی مهسا مجدر (غزل لنگرودی)

غزل ها و اشعار سپید غزل لنگرودی

وبلاگ شخصی مهسا مجدر (غزل لنگرودی)

غزل ها و اشعار سپید غزل لنگرودی

در کدام کوچه ی تاریک وهم آدمی، سرآغاز خویش گم کرد...


سرآغاز


خاطراتش

داستان تلخ تنهایی‌ست

در افسوسی دوچندان

هرآن‌گونه اندیشم

به شاهراه او منتهی‌ست

بیراهه‌های خیال

هرگز نپنداشته بودم

آن ماه سرگشته

در بیکرانگی‌ام را

چون غمی افزون

بر تار و پود از هم گسیخته‌ام

حالیا، سؤال من این است

در کدام کوچة تاریک وهم

آدمی، سرآغاز خویش

گم کرد

که لاجوردیِ احساس پرنده

به تاراج فراموشی ابرهای تیره سپرد؟

ناباورانه فرو رفته‌ام

در حیرتی عظیم

که ایثار ناتوان است

زانکه میان آدمیان

حد میانه‌ای باشد!

دردی‌ست غوطه خوردن

در آنچه به ناکامی گذشت

در اندیشة دریایی

مغروق خویشتن

مرا کاش بر فرازش

دگرباره پروازی بود.



زمان...



ضیافت


 زمان...

تو آن یگانه طلسمی

گرده افشان

بر رخوت آدمیان

 

بی‌آنکه پیر شوی

 

و نیک می‌دانی

که دشوار است زیستن

در بیشة شیران

 

آهوانه زیستن

چه دشوار است

گریختن

تمام عمر

بر گرد خاک

بر این گسترة سرگردانی

بی‌مأوا

 

زمان...

بی‌آن که پیر شوی

پیرم کرده‌ای

پیرت شده‌ام

در گریز از چنگال شیران

در گسترة سرگردانی خاک

تمام عمر، بی‌مأوا

 

آه چه دشوار است زیستن

با تو

الهة امکان هستی

روح کون و مکان

 

زمان...

تاب تازیانه‌ای دیگر نیست

بیفکن مرا

و بیش مرنجان!

آهوی نوشکفتة پیر

در غرقاب چگونگی و تحیر

طعمة ضیافت خونین شیران

 

و تو

 

آن یگانه طلسمی

گرده افشان

بی‌آنکه پیر شوی

بر رخوت آدمیان!


وقتی که عشق رشد می کند، اشتیاق آتشینی برای رسیدن به کنه و نهایت هر چیز که در مد نظر آید، پیدا می شود...میکل دواونامونو



سلوک


آن ده دقیقة طولانی...

تبلور زایش بود

بسان اعجاز صدا

بسان اشراق عشق بود

آن ده دقیقة طولانی...

سیْر باران و آینه

استمرار مشایعت نور

و عبور

از بکارت افلاک بود

آن ده دقیقة طولانی...

حس ویرانگر تعلیق

پرواز روح...

حس تنفیذ مرگ

استحالة وقت بود.

آن ده دقیقة طولانی...

 میعادگاه مفاوضت جان بود و تن

تن اما،

تنی دیگر

تنی خوشبخت بود!

آن ده دقیقة طولانی...

نه بلکه عشقِ عشق

بسی فراتر از آن

که عشقِ عشقِ عشق بود

آن ده دقیقة طولانی...


هراس من – باری – همه از مردن در سرزمینی است که مزد گورکن از آزادی آدمی افزون باشد...احمد شاملو

 


عزیمت

 

سرانجام

از این زندان

خواهم گریخت

از پنجره‌های خیالیِ محصور

در هیبت دیوارهایی کاغذی

 

ندایی غمگنانه هرچند

به ناگاه

خیز برمی‌دارد از درون

با نهیبش

فرو برده در حنجره‌ای زخمی

رسالتش

بیداری رؤیاهای خواب‌زده

که تو را

ای راه پوی تنهایی

ز دشواریهای نهفته

در این سبیل سهمناک

خبر هست آیا؟

بی هیچ چشم‌انداز

که افقی روشن را رهنمون شود!

 

چیست ره توشه‌ام؟

جز هراسی فراگیر

از عزیمتی بی‌فرجام.

 

دریغا

زین هراس هولناک

گریزنده‌ام

به فتح آن سپهر آرمیده

بر سینة تفتة خاک

با سرود خدای گم‌شده‌اش بر لب

 

بی‌آنکه در جام جان

شراب امیدی بریزد

از ژرفنای خاموشی درون

شراره‌ای شگرف شعله کشید

و بشارتی به گوش ‌رسید

که سرانجام

از همین پنجره‌های خیالی

از این زندان

خواهم گریخت.


ققنوسم و در رشته کوه دردهایم/ آتش زدم یک شب تمام پیکرم را


ققنوس

 

رگبـار ناامنی گرفته سنگـرم را

ناباوری تسخیـر کرده بـاورم را

 

چندیست من، از بیم این آدم نماها

یک لحظه بر گردن نمی بینم سرم را

 

ای شمع بعد از آنهمه دلبستگی ها

افسوس بی رحمانه سوزاندی پَرم را

 

تو نور چشم دیگران گشتی ولی من-

تقسیم کردم با خیالت بسترم را

 

ققنوسم و در رشته کوه دردهایم

آتش زدم یک شب تمام پیکرم را

 

ای کاش میدیدی پس از طوفان عشقت

انداختـم در قعـر دریا لنگـرم را

 

اسفند ۸٧