خونِ دل
کجا روم که بیاسایم ای خدا یک دم
که دور باشم از این چشمهای نامحرم
کجا روم که کمی عشق را نفس بکشم؟
به تنگ آمدم از دستو پا زدن در غم
به من چراغ بده تا به جستوجو بروم
چنان شب است که پیدا نمی شود آدم
درون باغ علفهای هرز بسیار است!
بگو چگونه در این خاک مرده ریشه کنم؟
منافقان به سر آب خانه می سازند
هزار شکر که این خانه نیست مستحکم
به خون دل بنویسید شعر همچو «غزل»
که جان گذاشته بر پای آبِروی قلم.
تیر 88
ابر سیاه
شبیه ابر سیاهی اگرچه میبارم-
هرآنچه گریه کنم اندک است بسیارم!
منی که زهر مصیبت چشیدم از دنیا
تو را به دست مصیبت چگونه بسپارم؟
ستارهها همه شب سجده میکنند مرا -
مرا که تا به سحر از غم تو بیدارم
ببین که شیشة دل را شکست سنگ غمت
بیا چو آینهای تکّه تکّه بردارم!
کسی که هر نفسم را به نام خود کرده-
بگو که بین من و او چه فرق بگذارم؟
بگو که اشک نریزد بگو که غم نخورد
بگو که بیشتر از خویش دوستش دارم.
اردیبهشت ۸٨
موج خیال
به دوش خویش کشیدم نگفته هایم را
که در گلوی غزل بشکنم صدایم را
سـوار موج خیالم کنـار شب بوها
دلم خوش است که بوئیده ام خدایم را
قسم به آینه ها پلک روی هم مگذار-
که در نگـاه تو من ساختـم سرایم را
مرا به باد ملامت مگیر بیش از این
که زیر بـار غمت دیده ام سزایـم را
اگر در اوج «غزل» آفتاب را دیدی-
بـه چشم خویش بگو بنگـرد ورایم را
هنوز ذرّه ای از عشق در وجودم هست
به شـرط اینکه بگـردند لابه لایـم را.
آب و آتش
فرسنگها پیموده ای راه تنم را
اما ندیدی دستِ کم جان کندنم را
تو آمدی و من شدی، تا بار دیگر-
پیدا کنم در بیکرانِ تو منم را
شاید به دور از واقعیّت باشد امّا-
عطر تو عاشق می کند پیراهنم را
ای آتش خوابیده در خاکستر من
برخیز و سرتاسر بسوزان خرمنم را
من مرد رفتن نیستم، چشم تو باید-
تنها در آغوشت ببیند رفتنم را
هرچند بین آب و آتش آشتی نیست
امّا همیشه «دوست دارم دشمنم را»
اسفند ٨٧
قوی عشق
از تمام حرفهایت می تراود بوی عشق
می کشانی عاشقت را واژه واژه سوی عشق
در حریر خلوتی نازکتر از حتّی سکوت
می نشینم گاهگاهی با تو در پستوی عشق
آه ای دریای ناآرام و بی سامان من
باز کن آغوش خود را تا بمیرد قوی عشق
آنقـدَر دیوانگی کـردم که نزد عاقـلان-
شد سپید از عشق بازیهای این دل، روی عشق
چشم من دیگر به دنبال گل و گلزار نیست
تا ابد شهد ترا می نوشم از کندوی عشق
هرکه در خود سوخت و خاکسترش بر باد رفت-
می شود روزی همانند «غزل» بانوی عشق.
حصار فاصله
حصار فاصله ها را خراب باید کرد
برای روح، تنی انتخاب باید کرد
در ازدحام سیاهی چو شمع باید شد
دلی که عشق در او نیست آب باید کرد
شبی دوباره خودت را بیاور و بنِشین
که این نداشته ها را حساب باید کرد
تو آن گناهِ ثوابی که تا نفس باقی ست
هزار بـار ترا ارتکـاب باید کـرد
بکِش مرا به چلیپای بازوان خودت
که بند بند مرا مستجاب باید کرد
اگرچه گوش کسی خرج شعرهای تو نیست
غزل بساز، که دل را مجاب باید کرد.