حصار فاصله
حصار فاصله ها را خراب باید کرد
برای روح، تنی انتخاب باید کرد
در ازدحام سیاهی چو شمع باید شد
دلی که عشق در او نیست آب باید کرد
شبی دوباره خودت را بیاور و بنِشین
که این نداشته ها را حساب باید کرد
تو آن گناهِ ثوابی که تا نفس باقی ست
هزار بـار ترا ارتکـاب باید کـرد
بکِش مرا به چلیپای بازوان خودت
که بند بند مرا مستجاب باید کرد
اگرچه گوش کسی خرج شعرهای تو نیست
غزل بساز، که دل را مجاب باید کرد.
دریای بی سامان
تو، خواهش روح منـی پایـان نداری
کاری به کار این تنِ ویـران نداری
وقتی جراحت های این دل را نبینـی-
یعنی به شعـر زخمی ام ایمان نداری
تو خوب و زیبا شعر می گویی ولی حیف
حتّی به من یک ذرّه اطمینان نداری
با تو چگونه عشق ورزی می توان کرد؟
وقتی که هم هستی و هم امکان نداری!
چون ساحلی آسوده، برجا می نشینی
کاری به این دریای بی سامان نداری
دیگـر چگـونه زنده بایـد بود وقتـی-
خونی و در رگهـای من جریـان نداری؟!
قربانی
از عشق منِ مختصرم سوخت زلیخا!
جانم به لب آمد پدرم سوخت زلیخا!
من نیز جفا دیده ای از یوسف خویشم
از آتش دل چشمِ ترم سوخت زلیخا!
لب تشنه رها کرد مرا هیچ ندانست-
از این همه دوری جگرم سوخت زلیخا!
دیگر اثری از من و خاکستر من نیست
انگار پس از من اثرم سوخت زلیخا!
گفتم که شکایت کنم از او به غزلها-
یک بیت نوشتم هنرم سوخت زلیخا!
تنها دل من نیست که قربانی او شد-
صد نسل دگر پشت سرم سوخت زلیخا!
نقش قلم
دیوانه ی عشق تو شدن درد کمی نیست
تا مرز جنون فاصله بیش از قدمی نیست
دل نیست که دادم به تو این جادۀ عشق است
آسوده بیا چونکه در آن پیچ و خمی نیست
در محکمه ی عقل تو محکوم به عشقم
داور که تویی، جز من و دل متّهمی نیست!
بگذار که صد مرتبـه هر روز بمیـرم
هر چند که از دید تو اینهـا رقمی نیست
من نیست شدم در عدم چشم تو آن روز
جز چشم تو انگار نشان از عدمی نیست!
در دفتر اشعـار «غزل» از شب آغـاز-
غیر از غزل عشق تو « نقش قلمی» نیست.
راه حل
هرگز برای مشکل دل راه حل نبود-
هرگز برای گریه ی تلخم بغل نبود-
هرگز نشد که قصه ای از عشق بشنوم-
حتّی برای شعر سرودن غزل نبود
آنقدر ساده ام که دلم باورش نشد-
آن چهره ی نجیب بغیر از بدل نبود
می خواستم غریب بمیرم به درد خویش-
امّا برای بردن جانم اجـــل نبود!