نقش قلم
دیوانه ی عشق تو شدن درد کمی نیست
تا مرز جنون فاصله بیش از قدمی نیست
دل نیست که دادم به تو این جادۀ عشق است
آسوده بیا چونکه در آن پیچ و خمی نیست
در محکمه ی عقل تو محکوم به عشقم
داور که تویی، جز من و دل متّهمی نیست!
بگذار که صد مرتبـه هر روز بمیـرم
هر چند که از دید تو اینهـا رقمی نیست
من نیست شدم در عدم چشم تو آن روز
جز چشم تو انگار نشان از عدمی نیست!
در دفتر اشعـار «غزل» از شب آغـاز-
غیر از غزل عشق تو « نقش قلمی» نیست.