موج خیال
به دوش خویش کشیدم نگفته هایم را
که در گلوی غزل بشکنم صدایم را
سـوار موج خیالم کنـار شب بوها
دلم خوش است که بوئیده ام خدایم را
قسم به آینه ها پلک روی هم مگذار-
که در نگـاه تو من ساختـم سرایم را
مرا به باد ملامت مگیر بیش از این
که زیر بـار غمت دیده ام سزایـم را
اگر در اوج «غزل» آفتاب را دیدی-
بـه چشم خویش بگو بنگـرد ورایم را
هنوز ذرّه ای از عشق در وجودم هست
به شـرط اینکه بگـردند لابه لایـم را.